دلم برایت تنگ می‌شود
حتی وقتی چراغ عابر قرمز می‌شود
برای توقف نگاه های پر جریمه ام.

وقتی در ازدحام این همه چشم
در تاریکی خود پرت می‌شوم.

و اتفاق همیشگی نبودنت آرزوهایم را خراش می‌دهد.

کاش می‌دانستی این کوچه هیچ وقت مثل من
انتظار آمدنت را پیر نمی‌شود. 
من را جدی نگیر 
اگر روی صندلی های خط واحد 
شعر می‌نویسم. 

بر من خرده نگير 
اگرايستگاهها را عوضی پیاده می‌شوم. 

سراغم را از کبوترها نگير 
اگر چه روزی برايشان دانه پاشيده باشم. 

وقت کردی فکر کن 
به پرنده ای که می‌خواست 
آغوشت، آشیانه اش باشد. 

تو نیستی ...

تو نیستی

چه ساده می‌توان به درد رسید
مثل روزی که پرستوی پریشانی
مهاجرت را به اتاقت می‌آورد

تو نیستی

چقدر فرصت با تو بودن کم است
مثل بمب ساعتی
که حتی فرصت سلام ندارد

تو نیستی

وقتی نمی‌توان برنده شد
هنگامی که هیچ کدام از دست‌هایت
جفت شش نمی‌آورند !

تو نیستی

تا کلاویه‌ها
زیر باران
آواز بخوانند

تو نیستی

و چقدر ناشیانه آیینه‌ها مشکوکند !‌
هنگامی که باز تو را قاب می‌کنند
وقتی نیستی ... 
« کـبوتـر با کـبوتـر، مرد تـنـها 

عــقــاب آسـمـان بــا درد تـنـها 

قـفـس بود، این زمین بی‌ پرنده

خوشا تا آسـمـان سـرد تـنـها »

...
« کبوتر بـا کبوتر آسـمـون تر

دل دیـوانـه‌ی غـمدیده‌ پر پر

بیا راحت بزن تـیر خـلاصو

کبوتر غرق خون از تیر آخر »

...

همه چیز طبیعی است

گرفتن دستانت و بو کردن موهایت 
طبیعی است 

غیر طبیعی، خوش خیالی من است ! 
و اشک هایی که وقتی نیستی ... 

بیخیال 
کنتور که ندارد 
بگذار بریزد 


از تو نوشتم

از تو نوشتم 
وقتی بر سِن خاطره 

یاد چشم‌هایت
پانتومیم اجرا می‌کرد.

وقتی دفترچه‌ی خاطراتم 
پر بود از پوکه های خالی